سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

خدا خرش را شناخت

امروز جورج بوش لایحه مصوبه کنگره آمریکا در مورد رفتار با اسرای جنگی را امضا کرد و به این ترتیب این لایحه به قانون تبدیل شد. بر اساس این قانون جدید، کنگره آمریکا به قوه مجریه این کشور اختیار داده است که قرارداد ژنو در مورد رفتار با اسرای جنگی را به هر نحوی که صلاح می داند، و آنرا در مبارزه آمریکا در برابر تروریسم بین المللی موثر می بیند، تعبیر و تفسیر کند. برخی از طرفداران حقوق بشر، و در آن میان بعضی از اعضای کنگره آمریکا، امروز را لکه ننگی در تاریخ آمریکا می دانند. بر اساس این قانون جدید، ایالات متحده می تواند کسانی را که به عنوان تروریست در زندان ها محبوس کرده است، برای مدت های نامحدود، بدون اینکه حق داشته باشند در مقابل قاضی حضور یابند و تفهیم اتهام شوند، در حبس نگاه دارند. تفسیر اینکه چه نوع رفتاری با اسرای جنگی شکنجه محسوب می شود نیز به عهده قوه مجریه گذارده شده است؛ لذا اگر مثلا قرار دادن زندانیان در شریاط سرما یا گرمای طاقت فرسا یا سر و صدای سرسام آور و مدت های طولانی بی خوابی، از نگاه قوه مجریه آمریکا شکنجه به حساب نیاید، ماموران سازمان های ضد جاسوسی آمریکا می توانند از آن برای گرفتن اعتراف از زندانیان استفاده کنند. می خواستم بگویم به جمهوری اسلامی خوش آمدید اما یادم آمد که قوه مجریه آمریکا این نوع رفتار های غیر انسانی را فقط در مورد خارجیانی که مظنون به فعالیت های تروریستی هستند اعمال می کند، در حالیکه جمهوری اسلامی با خبرنگاران و نویسندگان و استادان دانشگاه و آزادیخواهان و فعالان حقوق بشر ایرانی اینگونه برخورد می کند. جمهوری اسلامی را فقط با فاشیست های آلمان هیتلری می توان مقایسه کرد. خدا را شکر که قدرت آلمان هیتلری را ندارند!

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

راه مانده

اینجا هوا آنقدر سرد شده که باغچه ام سرما خورده است. اطلسی هایم در مقابل چشمان نمناکم پر پر می شوند و به خاک می افتند. زمانه چقدر بی رحم است! یاران دیرینم، در نیمه های راه، سختی راه را توان نیاوردند، و تنهایم گذاشتند. من، اما، پای آبله و خسته، تمام راه را در سربالایی های پر سنگ و لاخ پیمودم، تا اینجا، تا سرمای زودرس، تا سرزمین ناآشنا، تا تنهایی، تا غربت، تا چشمان اشکبار، تا اطلسی های سرما زده، تا بی کسی، تا حضیض غمناک یاس.

یک روز دوباره بهار از پس پیچ راه های سرد زمستان باز خواهد گشت، و قلب سرد من دوباره از گرمای آفتابی که غروب ها زود خسته نمی شود و به بستر خواب نمی خزد، گرم خواهد شد. آنروز، دلم می خواهد تو در کنارم باشی، برف ماندنی مو هایم را، که با تابش آفتاب بهاری ذوب نمی شود، ببینی، و بدانی که هر بهاری که می آید شاید آخرین بهار این خسته ی راه های سخت تنهایی باشد.

تو، اما، نخواستی پوینده راه دشوار باشی. تو و یاران دیرینم، همه، در میانه راه تنهایم گذاشتید. دعا می کنم که در ماندتان خوشبخت باشید. من در رفتنم هیچ تحفه ای نیافتم که قابل نثار در پای پر آبله ی مسافری خسته باشد.

نگاه می کنم به کفه های ترازو، در یکی زمانه رفته و در آن دیگری زمانه مانده، و چه وزین است گذشته و چه سبک وزن است آینده، چنان که می دانم به زودی طیران را تجربه خواهم کرد. من خسته ام. و راه باقی مانده، به رغم اختلاف عظیم آینده و گذشته، همچنان دشوار است. ایکاش یاوری دلسوز داشتم که دستم را می گرفت و در گوشم آواز امید می خواند! ایکاش!

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵

هیولای اسپاگتی پرنده

آیا با کلیسای "هیولای اسپاگتی پرنده" آشنایی دارید؟ اگر با این مکتب مذهبی جدید آشنا نیستید، حتما به سایت اینترنتی پیروان آن مراجعه کنید و در مورد این خالق عوالم فانی و باقی مطالعه کنید که راه زندگی تان را تغییر خواهد داد و پاسخ های روشنی به سئوالات همیشه تان در خصوص راز هستی و خلقت و زندگی بعد از مرگ تامین خواهد کرد. بخوانید و ببینید که چگونه دانش و علم با تمام دستآورد های خیره کننده شان راه اشراق و رسیدن به عالم معنی را مسدود کرده اند و چگونه پیروان ادیان موجود، با عدول از اصول مذهبی روشنی که روزگاری امثال گالیله را از کور کردن اذهان مردمان باز می داشتند، اکنون با سازشکاری راه را بر روی تحقیقات علمی باز گذاشته اند و آدمیان را از لذت رویت معنویات محروم ساخته اند. کلیسای "هیولای اسپاگتی پرنده" راه نجات انسان قرن بیستمی ست. بخوانید و ایمان بیاورید! لطفا قبل از رفتن به سایه اینترنتی این مذهب جدید و مطالعه در مورد آن، راجع به مطلب فوق هیچ گونه قضاوتی نفرمایید!

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

عمران صلاحی

راستش ماتم برد. نمی دانستم چه کار کنم. گریه ام گرفت. جز اشک ریختن کار دیگری ازم نمی آمد. خبر مثل صاعقه بود. درست مثل سال پنجاه و نه که امیر میریان ـ صدا بردار گروه ادب امروز ـ آمد و گفت همایون علی آبادی ـ جوان ترین عضو گروه ـ خودکشی کرده است. آنوقت هم نمی دانستم چه بگویم و چه عکس العملی نشان بدهم که دردم کمتر شود. تا حالا چکش را به جای میخ روی انگشتتان کوییده اید؟ آدم اولش شکه می شود. اگر دو سه نفر هم دور و برتان باشند، سعی می کنید به رویتان نیاورید، ولی مگر می شود؟ خبر خودکشی علی آبادی را که شنیدم، رفتم سراغ ارمنی مسیحا نفس محله مان و آنقدر عرق خوردم که کله پا شدم و تا بعد از ظهر روز بعد از دنیا و مافیها بی خبر بودم.

حالا چه کار می توانم بکنم؟ عمران صلاحی درگذشت، مرد، از این دنیا رفت. سنی نداشت؛ شاید فقط دو سه سال از من بزرگتر بود. انگار همین دیروز بود که توی گروه ادب امروز، با هم کار می کردیم. محجوب ترین عضو گروه بود؛ ساکت ترین عضو گروه. خجالتی بود. زیاد حرف نمی زد. با قلمش داد می زد. با نوشته هایش فریاد می زد. تابستان سال پنجاه و پنج با همسرش آمده بود رادیو دریا. من و زنم هم ـ زن سابق، نه، اسبق ـ در رادیو دریا بودیم. عمران مسئول مطالب طنز رادیو دریا بود. تازه ازدواج کرده بود. دو سه هفته رادیو دریا مثل ماه عسل شان بود. اتاقشان در همان ویلایی بود که من و زنم در آن ساکن بودیم. یکی دو شب دور هم جمع شدیم و عمران برامان حافظ خواند.

بعد از انقلاب که گروه ادب از هم پاشید و خدابیامرز نادر نادرپور که سرپرست گروهمان بود فراری آمریکا شده، دیگر عمران را ندیدم. دورآدور در مورد کار هایش می شنیدم و گاه از طنازی هایش مشعوف می شدم. چند روز پیش که ققنوس خبر فوت واقعا نابهنگامش را در پیامی برایم فرستاد، چکش را چنان روی ناخنم کوبیدم که هنوز از دردش دارم به خودم می پیچم. خدا بیامرزدش!