ترديد نيست كه داستان انواع گوناگون دارد، معهذا هيچ داستان نويسي پيش از نگارش داستان با خويشتن عهد نمي كند داستانش را حتما در قالبي خاص تدوين كند. مگر نه اينكه هنر در واقع زير پا نهادن عامدانه قالب هاي موجود و خلق قالب هايي جديد است كه هرگز پيشتر وجود نداشته اند؟ من بيش از چهل سال است كه نقاشي مي كنم؛ اما هيچگاه نمي توانم از خويشتن به عنوان هنرمند نقاش ياد كنم چون هرگز نتوانسته ام از زندان قالب ها و قوانين موجود هنر نقاشي خويشتن را آزاد سازم و به قالب ها و قوانين جديدي دست بيابم كه در آينده ديگران بتوانند از آنها پيروي كنند. آيا خنده دار نيست كه هنر و خطا هر دو به نحوي زير پا گذاشتن قواعداست؟ با اين تفاوت كه در مورد هنر، تخلف از قواعد به شكلي عامدانه و قابل تكرار صورت مي پذيرد و حال آنكه خطا و اشتباه اتفاقي و عدول سهوي از قاعده است.
من در داستاني كه نوشته ام داعيه خلق اثري هنري را نداشته ام، هرچند كه در تحليل نهايي، قضاوت اينكه آيا كار من يك اثر هنري ست يا خير بر عهده خواننده اي ست كه در پي خواندن يك داستان خوب و نه در پي بررسي و تحليل آن است. اگر چنين خواننده اي كار من را يك اثر هنري بداند، آنگاه تحليل تمام تحليل گران محل اعراب خود را از دست خواهد داد. اگر موضوع داستان گيرايي داشته باشد، نحوه پرداخت موضوع به شكلي صحيح و پر كشش انجام گرفته باشد، و شخصيت هاي داستان ـ به رغم كسي بودن يا نبودن شان ـ توانسته باشند با خواننده ارتباط ـ و فقط همين، ارتباط ـ برقرار كنند، آن داستان قطعا با اقبال مواجه خواهد شد. بدون استثنا تمام كساني كه ماجراي هومن را خوانده اند، نظرشان اين بوده است كه داستان پركشش است. راست است كه هومن در بسياري از موارد اعصاب آدم را با خريت هايش خورد مي كند، هومن است ديگر؛ كاري اش نمي توانم بكنم. خر است. اگر آدم بود كه جذابيتي نداشت. همين ندانم كاري ها و حماقت ها جالبش كرده، به طوريكه هركه داستان را خوانده است با هومن هزار جور حال كرده است.
مهسا هم يك خري مثل هومن. آخر آدم عاقل هم تمام زندگي اش را مي گذارد در گرو تقليد از يك كسي كه اصلا معلوم نيست وجود خارجي داشته يا نه؟ ولي مگر نه اينكه بي هويتي يكي از بزرگترين درد هاي اجتماع ما ست؟ مگر نه اينكه صد ها و هزار ها ايراني تا آخر عمرشان در پي كسب هويت هستند و آخرش هم در بي هويتي مي ميرند. درست مثل هومن. اگر هومن ـ يا مهسا ـ بنا بود هويت هاي قوي داشته باشند، ديگر داستان من انچه هست نمي شد. ببينيد، داستان من صاحب ماجراي پيچيده اي نيست. اگر چيزي در آن است كه خواننده را به دنبال خود مي كشد دقيقا همان هويت بي هويت هومن است كه تا آخرين خط هاي داستان خواننده منتظر مي ماند كه اين بابا ـ به قول شما اين حيوان ـ صاحب هويتي شود و نمي شود كه نمي شود. شرمنده. ممكن است خواننده لجش در بيايد كه مي آيد. راستش من خودم كه داستان را مي نوشتم لجم در آمده بود همينجور كه پيش مي رفتم. كي مي خواهي آدم بشوي هومن؟ حالا هم هر بار كه آنرا دوباره مي خوانم، ضمن اينكه ـ از شما چه پنهان ـ هي به خودم دست مريزاد مي گويم، باز از دست اين پسر حرص مي خورم. فكر مي كنيد چرا آخر داستان سرش را كردم زير آب؟
من در داستاني كه نوشته ام داعيه خلق اثري هنري را نداشته ام، هرچند كه در تحليل نهايي، قضاوت اينكه آيا كار من يك اثر هنري ست يا خير بر عهده خواننده اي ست كه در پي خواندن يك داستان خوب و نه در پي بررسي و تحليل آن است. اگر چنين خواننده اي كار من را يك اثر هنري بداند، آنگاه تحليل تمام تحليل گران محل اعراب خود را از دست خواهد داد. اگر موضوع داستان گيرايي داشته باشد، نحوه پرداخت موضوع به شكلي صحيح و پر كشش انجام گرفته باشد، و شخصيت هاي داستان ـ به رغم كسي بودن يا نبودن شان ـ توانسته باشند با خواننده ارتباط ـ و فقط همين، ارتباط ـ برقرار كنند، آن داستان قطعا با اقبال مواجه خواهد شد. بدون استثنا تمام كساني كه ماجراي هومن را خوانده اند، نظرشان اين بوده است كه داستان پركشش است. راست است كه هومن در بسياري از موارد اعصاب آدم را با خريت هايش خورد مي كند، هومن است ديگر؛ كاري اش نمي توانم بكنم. خر است. اگر آدم بود كه جذابيتي نداشت. همين ندانم كاري ها و حماقت ها جالبش كرده، به طوريكه هركه داستان را خوانده است با هومن هزار جور حال كرده است.
مهسا هم يك خري مثل هومن. آخر آدم عاقل هم تمام زندگي اش را مي گذارد در گرو تقليد از يك كسي كه اصلا معلوم نيست وجود خارجي داشته يا نه؟ ولي مگر نه اينكه بي هويتي يكي از بزرگترين درد هاي اجتماع ما ست؟ مگر نه اينكه صد ها و هزار ها ايراني تا آخر عمرشان در پي كسب هويت هستند و آخرش هم در بي هويتي مي ميرند. درست مثل هومن. اگر هومن ـ يا مهسا ـ بنا بود هويت هاي قوي داشته باشند، ديگر داستان من انچه هست نمي شد. ببينيد، داستان من صاحب ماجراي پيچيده اي نيست. اگر چيزي در آن است كه خواننده را به دنبال خود مي كشد دقيقا همان هويت بي هويت هومن است كه تا آخرين خط هاي داستان خواننده منتظر مي ماند كه اين بابا ـ به قول شما اين حيوان ـ صاحب هويتي شود و نمي شود كه نمي شود. شرمنده. ممكن است خواننده لجش در بيايد كه مي آيد. راستش من خودم كه داستان را مي نوشتم لجم در آمده بود همينجور كه پيش مي رفتم. كي مي خواهي آدم بشوي هومن؟ حالا هم هر بار كه آنرا دوباره مي خوانم، ضمن اينكه ـ از شما چه پنهان ـ هي به خودم دست مريزاد مي گويم، باز از دست اين پسر حرص مي خورم. فكر مي كنيد چرا آخر داستان سرش را كردم زير آب؟
یاد ساق پیچوک را در اینجا دانلود کنید: