چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶

چراغ امید

می گویند

امید چراغی ست

آویخته بر فراز درگاهی

در انتهای راهی تاریک،

که به باغی سبز

یا به تالاری روشن

یا به خانه ای صمیمی

یا به آغوشی گرم

باز می شود.

در راه تاریک

صدای بال زدن خفاش ها را

و قار قار کلاغ های سیاه را

بر فراز سرم

می شنوم؛

آن دو نقطه نورانی

آیا چراغ روشن امید است

که در برابرم می درخشد؟

نه، چشمان درخشان جغدی ست

که عاقلانه در من دیوانه

نظر دوخته است.

در تاریکی

به زمین می افتم

خراشی بیش نباید باشد

چقدر می سوزد اما؛

لنگان راه تاریک را

ادامه می دهم.

چراغ امید، لیکن

هنوز پیدا نیست.

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

با خود ببر مرا

دستم را بگیر،

و با خو ببر مرا

تا سرزمین دور

تا سرزمین نور

تا پیکان رس رنگین کمان

تا تیر رس آواز پریان

تا کوچه باغ عاشقان

تا میعادگاه ماه و خورشید

تا نشئه گاه بی خبری.

با خود ببر مرا

که پیکرم از پرواز آکنده است

وجودم از کوچ لبریز است

نگاهم با درودست جوش خورده است

اشتیاق حرکت بر پا هایم علبه کرده است.

دستم را بگیر

که غربت آباد غریب آزار

سخت دلگیر است،

دلم هوای سرزمین دوست را کرده است.

با خود ببر مرا.