سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

دستم بگرفت و پا بپا برد

در این دنیای بزرگ، یک نفر را داشتم که همیشه دعای خیرش همراهم بود. بی شائبه انتظاری یا توقعی، هر کار که از دستش می آمد برایم می کرد. عشقش بی قید و بی شرط بود، بی غل و بی غش بود. قلبش به بزرگی اقیانوس ها بود. گرمای نوازشش یخ تمام زمستان ها را آب می کرد. صدایش آرامش بود و اطمینان. حضورش اعتماد بود و جرات عمل. و وقتی نبود، دعای خیرش که همواره با من بود، همچنان اعتماد و جرات عمل را زنده نگاه می داشت.
چهار روز پیش، برادرم از ایران تلفن کرد:
چطوری؟
بد نیستم.
چه خبر؟
هیچ! مامان فوت کرد!

حالا دیگر بچه های کلاس سوم موضوعی برای انشاء ندارند. آنکه دعای خیرش پیوسته ناجی روز های سختم بود، دیگر در این دنیا نیست!