می گویند
امید چراغی ست
آویخته بر فراز درگاهی
در انتهای راهی تاریک،
که به باغی سبز
یا به تالاری روشن
یا به خانه ای صمیمی
یا به آغوشی گرم
باز می شود.
در راه تاریک
صدای بال زدن خفاش ها را
و قار قار کلاغ های سیاه را
بر فراز سرم
می شنوم؛
آن دو نقطه نورانی
آیا چراغ روشن امید است
که در برابرم می درخشد؟
نه، چشمان درخشان جغدی ست
که عاقلانه در من دیوانه
نظر دوخته است.
در تاریکی
به زمین می افتم
خراشی بیش نباید باشد
چقدر می سوزد اما؛
لنگان راه تاریک را
ادامه می دهم.
چراغ امید، لیکن
هنوز پیدا نیست.