هنگام که بغض آسمان ترکید
و اندوه انباشته
در طول زمستان سرد
در رگباری از قطره های اشک
بر دشت برهنه باریدن آغازید،
دانستم که بهار
در خم راه است.
درد بی صدای درختان
که سبزینه و رنگیزه برگ و شکوفه را
شش ماه است
در نطفه می پرورانده اند،
از زایش بهار خبرم داد.
غبار گذشته را
از چهره خانه زدودم،
زیبا ترین جامه ام را بر تن کردم،
گونه ام را به بزک لبخندی آراستم،
و از خانه بیرون رفتم
به استقبال بهار
که در خم راه بود.
انتظار سخت را
در شوق دیدار
تاب آوردم،
تا بهار طبیعت از راه رسید،
و سبزینه و رنگیزه برگ و شکوفه.
دریغ که یخ قطبی درونم
با هیچ آفتابی دیگر
ذوب نخواهد شد!