یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۸

خدایا، مددی!

امشب، اینجا، در این غربت آباد غریب آزار، که لبخند ها را گویا بر لب ها به ضرب سریشم چسبانده اند، و هیچ نگاهی بی شائبه تقاضایی به بزک محبت آراسته نمی شود، و رایحه های کارخانه ای اکنون سال هاست که عطر های دل انگیز طبیعت را به تاریک خانه فراموشوی فرستاده اند، تنها در برابر جامی از آن داروی گلگون حرام نشسته ام، به امید اینکه شاید سحرش شمیم گل های یاس کوچه باغ های الهیه را، و یاد کوهپایه های پوشیده از گل های سرخ شقایق پلور را، و عطر مرطوب و نمکین ساحل دریای بی بدیل مازندران را، و تلولو چشم نواز سقف لاجوردی پر ستاره کویر را، از دوردست خاطره های محبوبم به دسترش آسان حظ و سرور بیاورد. چه امید عبثی! از آب آتشین، تا کنون، جز صد ها سحرگاه خمار نسیبی نبرده ام، و عطر های دلکش و نگاه های مهربان و لبخند های بی غش و منظر های دلپذیر همجنان در پس سال ها، در محبس فاصله اسیر مانده اند.

مردمانی که دوستشان می دارم، مژگان و مجید و فرهاد و میترا و ندا و محسن و مریم، چونان گلبرگ های یاس، در معرض باد بی رحم، توان ماندن را محک می زنند! تا کی طاقت خواهند آورد؟ و من، در این غربت آباد، فقط می توانم دست هایم را به دعا به سوی آسمانی که به من تعلق ندارد بلند کنم، و از خدایی که هرگز اراده اش با خواهش های من همسو نبوده است بخواهم که تلاش مردمانم، همچون گذشته که بار ها، اینبار عبث نباشد.

خدایا، پرده سیاهی را از فراز سرزمین خاطره ها کنار بر کش! بگذار مژگان و مجید و بقیه، دوباره به نور آفتاب آزادی دل های پاکشان روشن شود! دیو ظلمت دیر زمانی ست با نام مقدس تو بر سرزمین خاطره های دوردست حکم رانده است. خدایا به یاران دیرینم مدد رسان تا بردیو ظلمت غلبه کنند و قائله ستم را از سرزمین محبوب به دیار هزیمت راهی سازند.

هیچ نظری موجود نیست: