گر بدین سان زیست باید پست ـ من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم ـ بر بلند کاج خشک کوچه بن بست ـــ گر بدین سان زیست باید پاک ـ من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه ـ یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک ـــ احمد شامو
سهشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵
خدا خرش را شناخت
جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵
راه مانده
اینجا هوا آنقدر سرد شده که باغچه ام سرما خورده است. اطلسی هایم در مقابل چشمان نمناکم پر پر می شوند و به خاک می افتند. زمانه چقدر بی رحم است! یاران دیرینم، در نیمه های راه، سختی راه را توان نیاوردند، و تنهایم گذاشتند. من، اما، پای آبله و خسته، تمام راه را در سربالایی های پر سنگ و لاخ پیمودم، تا اینجا، تا سرمای زودرس، تا سرزمین ناآشنا، تا تنهایی، تا غربت، تا چشمان اشکبار، تا اطلسی های سرما زده، تا بی کسی، تا حضیض غمناک یاس.
یک روز دوباره بهار از پس پیچ راه های سرد زمستان باز خواهد گشت، و قلب سرد من دوباره از گرمای آفتابی که غروب ها زود خسته نمی شود و به بستر خواب نمی خزد، گرم خواهد شد. آنروز، دلم می خواهد تو در کنارم باشی، برف ماندنی مو هایم را، که با تابش آفتاب بهاری ذوب نمی شود، ببینی، و بدانی که هر بهاری که می آید شاید آخرین بهار این خسته ی راه های سخت تنهایی باشد.
تو، اما، نخواستی پوینده راه دشوار باشی. تو و یاران دیرینم، همه، در میانه راه تنهایم گذاشتید. دعا می کنم که در ماندتان خوشبخت باشید. من در رفتنم هیچ تحفه ای نیافتم که قابل نثار در پای پر آبله ی مسافری خسته باشد.
پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵
هیولای اسپاگتی پرنده
شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵
عمران صلاحی
راستش ماتم برد. نمی دانستم چه کار کنم. گریه ام گرفت. جز اشک ریختن کار دیگری ازم نمی آمد. خبر مثل صاعقه بود. درست مثل سال پنجاه و نه که امیر میریان ـ صدا بردار گروه ادب امروز ـ آمد و گفت همایون علی آبادی ـ جوان ترین عضو گروه ـ خودکشی کرده است. آنوقت هم نمی دانستم چه بگویم و چه عکس العملی نشان بدهم که دردم کمتر شود. تا حالا چکش را به جای میخ روی انگشتتان کوییده اید؟ آدم اولش شکه می شود. اگر دو سه نفر هم دور و برتان باشند، سعی می کنید به رویتان نیاورید، ولی مگر می شود؟ خبر خودکشی علی آبادی را که شنیدم، رفتم سراغ ارمنی مسیحا نفس محله مان و آنقدر عرق خوردم که کله پا شدم و تا بعد از ظهر روز بعد از دنیا و مافیها بی خبر بودم.
حالا چه کار می توانم بکنم؟ عمران صلاحی درگذشت، مرد، از این دنیا رفت. سنی نداشت؛ شاید فقط دو سه سال از من بزرگتر بود. انگار همین دیروز بود که توی گروه ادب امروز، با هم کار می کردیم. محجوب ترین عضو گروه بود؛ ساکت ترین عضو گروه. خجالتی بود. زیاد حرف نمی زد. با قلمش داد می زد. با نوشته هایش فریاد می زد. تابستان سال پنجاه و پنج با همسرش آمده بود رادیو دریا. من و زنم هم ـ زن سابق، نه، اسبق ـ در رادیو دریا بودیم. عمران مسئول مطالب طنز رادیو دریا بود. تازه ازدواج کرده بود. دو سه هفته رادیو دریا مثل ماه عسل شان بود. اتاقشان در همان ویلایی بود که من و زنم در آن ساکن بودیم. یکی دو شب دور هم جمع شدیم و عمران برامان حافظ خواند.