اینجا هوا آنقدر سرد شده که باغچه ام سرما خورده است. اطلسی هایم در مقابل چشمان نمناکم پر پر می شوند و به خاک می افتند. زمانه چقدر بی رحم است! یاران دیرینم، در نیمه های راه، سختی راه را توان نیاوردند، و تنهایم گذاشتند. من، اما، پای آبله و خسته، تمام راه را در سربالایی های پر سنگ و لاخ پیمودم، تا اینجا، تا سرمای زودرس، تا سرزمین ناآشنا، تا تنهایی، تا غربت، تا چشمان اشکبار، تا اطلسی های سرما زده، تا بی کسی، تا حضیض غمناک یاس.
یک روز دوباره بهار از پس پیچ راه های سرد زمستان باز خواهد گشت، و قلب سرد من دوباره از گرمای آفتابی که غروب ها زود خسته نمی شود و به بستر خواب نمی خزد، گرم خواهد شد. آنروز، دلم می خواهد تو در کنارم باشی، برف ماندنی مو هایم را، که با تابش آفتاب بهاری ذوب نمی شود، ببینی، و بدانی که هر بهاری که می آید شاید آخرین بهار این خسته ی راه های سخت تنهایی باشد.
تو، اما، نخواستی پوینده راه دشوار باشی. تو و یاران دیرینم، همه، در میانه راه تنهایم گذاشتید. دعا می کنم که در ماندتان خوشبخت باشید. من در رفتنم هیچ تحفه ای نیافتم که قابل نثار در پای پر آبله ی مسافری خسته باشد.
۲ نظر:
سلام مطلب بسیار قسنگی نوشتی ممنون و موفق باشی
چقدر زیاد من این پست شما رو درک میکنم!! چقدر زیاد :( کاش
ارسال یک نظر