جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

راه مانده

اینجا هوا آنقدر سرد شده که باغچه ام سرما خورده است. اطلسی هایم در مقابل چشمان نمناکم پر پر می شوند و به خاک می افتند. زمانه چقدر بی رحم است! یاران دیرینم، در نیمه های راه، سختی راه را توان نیاوردند، و تنهایم گذاشتند. من، اما، پای آبله و خسته، تمام راه را در سربالایی های پر سنگ و لاخ پیمودم، تا اینجا، تا سرمای زودرس، تا سرزمین ناآشنا، تا تنهایی، تا غربت، تا چشمان اشکبار، تا اطلسی های سرما زده، تا بی کسی، تا حضیض غمناک یاس.

یک روز دوباره بهار از پس پیچ راه های سرد زمستان باز خواهد گشت، و قلب سرد من دوباره از گرمای آفتابی که غروب ها زود خسته نمی شود و به بستر خواب نمی خزد، گرم خواهد شد. آنروز، دلم می خواهد تو در کنارم باشی، برف ماندنی مو هایم را، که با تابش آفتاب بهاری ذوب نمی شود، ببینی، و بدانی که هر بهاری که می آید شاید آخرین بهار این خسته ی راه های سخت تنهایی باشد.

تو، اما، نخواستی پوینده راه دشوار باشی. تو و یاران دیرینم، همه، در میانه راه تنهایم گذاشتید. دعا می کنم که در ماندتان خوشبخت باشید. من در رفتنم هیچ تحفه ای نیافتم که قابل نثار در پای پر آبله ی مسافری خسته باشد.

نگاه می کنم به کفه های ترازو، در یکی زمانه رفته و در آن دیگری زمانه مانده، و چه وزین است گذشته و چه سبک وزن است آینده، چنان که می دانم به زودی طیران را تجربه خواهم کرد. من خسته ام. و راه باقی مانده، به رغم اختلاف عظیم آینده و گذشته، همچنان دشوار است. ایکاش یاوری دلسوز داشتم که دستم را می گرفت و در گوشم آواز امید می خواند! ایکاش!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام مطلب بسیار قسنگی نوشتی ممنون و موفق باشی

ناشناس گفت...

چقدر زیاد من این پست شما رو درک میکنم!! چقدر زیاد :( کاش