جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

سخن بگو

گیرم ندانی که چه می گویم

وقتی می گویم

که چنان از بلندای خودخواهی

به دریای تواضع آور عشق

سقوط کرده ام

که مستی هیچ باده ای

را نمی توانی مقایسه کنی

با کیف فروتنی عاشقانه ی من.

من که خدای را بنده نبوده ام

چندان غریق قلزم خونین عشقم

که تنها مگر

تو ذورقی بسازی

از استواری مهر،

و به ساحل استجابت بیاوری

مرا که همچنان

منگ سقوط در دریای عشقم.

در این زمانه ای که

زبان سرخ

سر سبز را

بی هیچ تردیدی

می دهد بر باد،

تنها وجود تو

تجسم اطمینان است؛

باش تا به خویشتم

ایمان بیاورم.

تنها کلام تو

نوید بخش شادمانی ست؛

سخن بگو، نازنین

تا از خویشتن بیخودم کنی!

سخن بگو، نازنین.

هیچ نظری موجود نیست: