جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶

غم این خفته چند

این روز ها چقدر با نیما حال کرده ام. شما هم لذت ببرید

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او

آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر،

در جگر اما خاری

از ره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساقه گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند.

دست ها می سایم

تا دری بگشایم

به عبث می پایم

که به در کس آید،

در و دیوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند.

مانده پای آبله از راه دراز

بر در دهکده مردی تنها،

کوله بارش بر دوش

دست او بر در می گوید باخود

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

هیچ نظری موجود نیست: