راستش ماتم برد. نمی دانستم چه کار کنم. گریه ام گرفت. جز اشک ریختن کار دیگری ازم نمی آمد. خبر مثل صاعقه بود. درست مثل سال پنجاه و نه که امیر میریان ـ صدا بردار گروه ادب امروز ـ آمد و گفت همایون علی آبادی ـ جوان ترین عضو گروه ـ خودکشی کرده است. آنوقت هم نمی دانستم چه بگویم و چه عکس العملی نشان بدهم که دردم کمتر شود. تا حالا چکش را به جای میخ روی انگشتتان کوییده اید؟ آدم اولش شکه می شود. اگر دو سه نفر هم دور و برتان باشند، سعی می کنید به رویتان نیاورید، ولی مگر می شود؟ خبر خودکشی علی آبادی را که شنیدم، رفتم سراغ ارمنی مسیحا نفس محله مان و آنقدر عرق خوردم که کله پا شدم و تا بعد از ظهر روز بعد از دنیا و مافیها بی خبر بودم.
حالا چه کار می توانم بکنم؟ عمران صلاحی درگذشت، مرد، از این دنیا رفت. سنی نداشت؛ شاید فقط دو سه سال از من بزرگتر بود. انگار همین دیروز بود که توی گروه ادب امروز، با هم کار می کردیم. محجوب ترین عضو گروه بود؛ ساکت ترین عضو گروه. خجالتی بود. زیاد حرف نمی زد. با قلمش داد می زد. با نوشته هایش فریاد می زد. تابستان سال پنجاه و پنج با همسرش آمده بود رادیو دریا. من و زنم هم ـ زن سابق، نه، اسبق ـ در رادیو دریا بودیم. عمران مسئول مطالب طنز رادیو دریا بود. تازه ازدواج کرده بود. دو سه هفته رادیو دریا مثل ماه عسل شان بود. اتاقشان در همان ویلایی بود که من و زنم در آن ساکن بودیم. یکی دو شب دور هم جمع شدیم و عمران برامان حافظ خواند.
۱ نظر:
من هم دوباره با قلم بازی کردم...
ارسال یک نظر