چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

دلم گرفته ست

از پنجره ام به بیرون نگاه می کنم. تاریکی درخت و گل و چمن و پرنده را در بطن سیاهش مکیده و از نظر پنهان کرده است. کجایی دوست که پرده تار اشک را از مقابل چشمانم برگیری؟ قفس سینه قلبم را در تنگی بخیلش می فشرد. کجایی دوست که در های قفس را بر روی این زندانی بی یاور سرزمین های غریب بگشایی؟ می خواهم از خانه بیرون بروم و خویشتن و تنهایی بزرگم را غریق دریای ظلمت بی روشنی سازم که درخت و گل و چمن و پرنده را در بطن تاریک بی پایان خود کشیده است. ای دوست، آنگاه دیگر از پس تاریکی ها هرگز مرا نخواهی دید. و به یاد خواهی آورد که روزی، روزگاری، یک نفر، از ساحل تاریکی، دستانش را به سوی تو، که در روشنی عادت های کهنه ات روزگاری خوبی داری، دراز کرد و فریاد زد که دستانم را بگیر تا با هم از مرز کهنگی ها به تازگی چمن های نو رسته سفر کنیم. می خواستم با هم زورقی بسازیم از صفا و سادگی و صمیمیت و عشق، و از دریای هولناک ظلمت عبور کنیم تا ساحل دوست داشتن ها و شادمانی های بی شائبه. می خواستم، این باقیمانده بی مقدار زمان را، در بی نهایت ذوب شدن در نگاه سیالت بگذرانم، و با تو تا افق بی غروب دیدگانت سفر کنم. کجایی دوست که پرده ی تار اشک را از برابر چشمانم برگیری؟

امروز چه تنهایی سنگینی آسمان بی روشن زندگی بی بارم را ابری کرده است! چه تنهایی سنگینی! دلم گرفته ست و پرده ی تار اشک های شورم تماشای باران نم نم آسمان تنهایی را مبهم کرده است. چه تنهایی مبهمی که هر از گاه به دیدن شبح دوستی و یاوری، در تاریکی بی پایانی که درخت و گل و چمن و پرنده را در بطن سیاهش می مکد، مدت زمانی به امید سست دستی که به فشردن دست های تنهایم دراز شود، بی کسی را به فراموشی می سپرد تا باز از ساده لوحی و حماقت خویش شرمسار شود! شرمسارم از ساده لوحی و حماقت خویش! کجایی دوست که قطره های بی اختیار اشک را از روی گونه های سوخته ی این غریب تنهای سرزمین های دور به سرانگشت محبت بزدایی؟ کجایی دوست؟

هیچ نظری موجود نیست: