جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵

هزار بهار

هزار بهار آمد و رفت
اما من
نجوای شکفتن شکوفه ها را نشنیدم؛
برف ها در گرمای آفتاب فروردین
روز های بلند بهاری را طاقت نیاوردند
کجا بودم من وقتی قندیل های لبه شیروانی
قطره قطره
قامت بلندشان را نثار بهار می کردند؟
جوجه هوبره ها
کی دیوار رحم مادرانشان را پاره کردند
کی پای به دنیای بهاری گذاشتند؟
چطور شد که من ندیدمشان؟

هزار بهار آمد و رفت
و من چندان در زندان زمستان خویشتن اسیرم
که بارش شکوفه ها را ندیدم
و زمزمه رویش جوانه ها را نشنیدم
در دنیای من همچنان برف می بارد
و یخ ها قطبی من
دیگرهرگز ذوب نخواهد شد
هزار بهار بگذار بیاید

۱ نظر:

ناشناس گفت...

I really enjoyed and emotionally affected by your poem as I have always enjoyed.Hope you see a lot of pleasant and happy springs and touch the pleasure of Gods nature.
And of course I got your critical MESSAGE!!!