در آن بعد از ظهر سرد آذر ماه که سرمای هوای تهران دود و غبار و آلودگی آنرا سنگین و غیر قابل تحمل می کرد، ایستادن در کنار خیابان و در انتظار پیدا کردن تاکسی خالی ماندن امیدی عبث می نمود.
ـ می شود زنگ بزنید برای من یک تاکسی بیاید؟
ـ کجا تشریف می برید خانم؟
ـ منزل می روم.
ـ همین الآن زنگ می زنم.
باز خودش را با کاغذ ها و نوشته های پراکنده روی میز دفتر کارش در خیابان آفریقا مشغول کرد. آیا آمدن به ایران کار درستی بود؟ خیلی ها هشدار داده بودند که به حکومت ایران نمی شود اعتماد کرد. خیلی ها سعی کرده بودند از این سفر منصرفش کنند. اما مگر می شد مادر مریضش را در این روز های سخت بیماری تنها بگذارد؟ چه بسا که اگر نمی آمد ممکن بود دیگر موفق به دیدن مادر نشود. تازه او که با سیاست کاری نداشت. کار در یک موسسه تحقیقاتی آمریکایی هم که گناه نیست! تمام ایرانیانی که با او سر و کار داشتند و با موسسه تحقیقاتی آمریکایی ای که او در آن کار می کرد در تماس بودند، اساتید و دست اندرکاران دانشگاه های ایرانی بودند. هیچکدامشان سری در سیاست نداشتند. جمهوری اسلامی با آدم های عادی کاری ندارد. این همه ایرانیان ساکن خارج از ایران هر روز برای دیدن اقوامشان به ایران سفر می کنند؛ اگر بنا بود جمهوری اسلامی دنبال این ها باشد که باید هرایرانی ای را که پایش بعد از مدتی به فرودگاه مهرآباد می رسد بگیرند و قل و زنجیر کنند. ملیت دوگانه داشتن هم که جرم نیست. خیلی از کسانی که از آمریکا به ایران سفر می کنند هم پاسپورت ایرانی دارند و هم پاسپورت آمریکایی. اصلا جای نگرانی نیست.
ـ خانم تاکسی آماده است.
ـ متشکرم.
خیابانی که از انتهای جردن به طرف شمال و خیابان فرشته می رفت در آن بعد از ظهر سرد ماه آخر پائیز هیچ شباهتی به تصویر زیبای تابستانی ای که او همواره در ذهن داشت و در خارج از ایران بار ها و بار ها تهران را از زاویه آن تصویر به خاطر می آورد نداشت. درختان بی برگ، لخت و برهنه در معرض باد سرد پائیزی ایستاده بودند. همچنانکه از پنجره ماشین به بیرون نگاه می کرد، به معصومیت تمام زنان ایرانی که در زنجیر تنگ مردسالاری هزاران ساله، بی پناه و بی یاور، اسارتی بی انتها را هر روز به شب و هر شب در شرم تسلیمی ناگریز به صبح می رسانند، می اندیشید.
رشته افکارش ناگهان از صدای چرخ های اتوموبیلی که یک باره از سمت راست سبقت گرفت و جلو شان پیچید پاره شد.
ـ عجب حمالی! آدم توی خیابان یک طرفه این طور از سمت راست سبقت می گیرد. خانم به خدا اگر شما توی ماشین نبودید می رفتم دنبالش و حسابش را کف دستش می گذاشتم. این مردم کی می خواهند آدم شوند؟
هنوز حرف راننده کاملا تمام نشده بود که ماشینی که سبقت گرفته بود جلوشان ترمز کرد و چهار مرد مسلح نقابدار از آن پیاده شدند. اسلحه هاشان را به طرف آنها نشانه رفته بودند.
ـ بیرون، بیرون، بیرون! بیا بیرون خانم! زود از ماشین بیا بیرون آقا. اگر جانتان را دوست دارید صداتان هم در نیاید.
دقیقه ای بعد، مردان مسلح با کیف پول و پاسپورت های ایرانی و آمریکایی اش بسرعت از محل دور شدند. ماشین های پشت سری پلیس را خبر کرده بودند. طولی نکشید که پلیس در محل حادثه حاضر شد. هیچکس شماره ماشین را ندیده بود. آیا اصلا پلاک داشت؟
پلیس معتقد بود که سارقین برای پول جلوی ماشین را گرفته بودند. پاسپورت ها برای شان ارزشی ندارد و احتمالا آنها را توی جوی آبی یا سطل زباله ای انداخته اند.
ـ چقدر پول توی کیفتان بود؟
ـ پولی نبود؛ حد اکثر سی چهل هزار تومان.
ـ قید پاسپورت ها را بزنید.
روز های بعد به مراجعه به اداره گذرنامه برای دریافت پاسپورت جدید گذشت. هزار جور دنگ وفنگ داشت. استعلام پلیس، استشهاد محلی، و هزار و یک جور فرم دیگر. بعد از اینکه تمام فرم های لازم پر شد و تمام استعلام ها استشهاد ها تحویل داده شد، تازه اعلام کردند که:
ـ وزارت اطلاعات شما را ممنوع الخروج کرده است.
چهار ماه بعد، در روز هفدهم اردیبهشت، برای بازجویی به وزارت اطلاعات فراخوانده شد و ساعتی بعد روانه زندان اوین شد. تا امروز، بدون اینکه کسی از دلیل واقعی دستگیری اش خبر داشته باشد، آزاد نشده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر