دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

یک بامداد

یک بامداد،

با عروج آفتاب،

از بستر خواب شبانه بر می خیزم

و در نور و گرمای خورشید غرق می شوم.

یا در آغاز یک شب بی مهتاب،

به درون بستر می خزم،

و با تاریکی شبانه در می آمیزم

و دیگر هرگز کسی مرا نخواهد دید.

زندگی سفری ست

میان نور و تاریکی،

یا تاریکی و نور،

طولانی و طاقت فرسا،

با پایانی محتوم

در انتهای جمله درازی

که هرگز ندانستم

با کدام کلمه نامفهوم

نا تمام خواهد ماند.

اما خصلت تمام زندگی ها

نا تمامی ست؛

و تمام مرگ ها

نقطه وار

در پایان جملاتی می نشینند،

که آموزگار زمانه

با مداد قرمز

خطی زیرشان می کشد،

به نشانه غلط بودن.

افسوس،

چه بسیار شاهان و سرداران،

چه بسا شاعران و ادیبان

و چه بی شمار مردمانی

که نه شاه بودند و نه سردار

و نه شاعر و نه ادیب،

در اوج آرزو ها و نقشه هایشان

برای زنده ماندن،

ناگاه چون جمله ای ناتمام،

گاه حتی در میانه واژه ای

که هرگز مفهوم آن دانسته نشد،

یک بامداد

مغروق نور آفتاب شدند،

یا یک شبانگاه بی مهتاب

با ظلمت

در آمیختند!

در انتهای زندگی،

رودخانه ای ست

که در آن

زندگان

با احترامی مقدس

پیکرانشان را

تعمید می دهند،

و فقط مردگان می دانند

که این رود خروشان

هرگز به اقیانوسی نخواهد ریخت.

یا آیا آن اقیانوسی که

در اسطوره ها وعده کرده بودند

رود خروشان را

با آغوش باز

به استقبال خواهد آمد؟

هرگز ندانستیم.

در این یاس ناتمام،

یا امید عبث،

عشق تو

زیبا ترین واژه بود،

زینت این جمله ناتمام!

هیچ نظری موجود نیست: