دلم را معبدی می سازم
و آتشی می افروزم در آن،
و روشن نگاه می دارمش تا پایان زمان،
تا از روشنا و گرمایش،
دیده بینایی تان روشن شود،
و دلهای سردتان
در امید روز های آفتابی
گرم بمانند.
دست هایم را گندمزاری می کنم
و خرمنی می سازم
به بزرگی تمام گرسنگی ها
تا سفر هاتان
همواره
از عطر نان تازه آکنده باشد.
چشم هایم را آینه ای می سازم
تا بازتاب گیسوان دوشیزگانی باشد
که شب شوم طولانی
امیدشان را با رنگ های عزا
به زنجیر اسارت
زندانی کرده است،
تا از یاد نرود نشاط جست و خیز شادمانه شان
در علفزار های سرزمین باستانی.
دلم را معبدی،
دستهایم را گندمزاری،
و چشم هایم را آینه ای می سازم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر