یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۵

یاد داشت

وبلاگ یک دفتر یادداشت مجازی و خصوصی ست که همه به آن دسترسی دارند. آدم در این دفتر یادداشت برای خودش می نویسد، ولی پیوسته باید مراقب باشد که آنچه می نویسد ممکن است مخاطبی هم داشته باشد. اصلا مگر می شود آدم بدون تصور نوعی مخاطب چیزی بنویسد؟ یک جوری مثل آدم هایی می شود که گاه از کنارشان در کوی و برزن می گذریم، آنهایی که بلند بلند با خودشان حرف می زنند. بعضی ها می گویند که فکر کردن در واقع با خویشتن سخن گفتن است، و آنها که، بدون مخاطب، به صدای بلند با خود سخن می گویند، در واقع مشغول فکر کردن هستند. عجبا که هرگز نمی توان با خویشتن سخن گفتن ـ فکر کردن ـ را فرا گرفت مگر اینکه تکلم را در مراوده با دیگران یاد گرفته باشی. به قول استیون پینکر زبان غریزه ای انسانی ست که که با قرار گرفتن آدمی در اجتماع انسان ها فعال می شود. لذا نه فقط سخن گفتن، که فکر کردن هم پدیده ای اجتماعی ست. به واقع اگر فردی از بدو تولد از شرکت در اجتماع آدمیان و مراوده با دیگران محروم شود، دیگر نمی توان وی را انسان دانست.

برای من گاه این وبلاگ وسیله ای می شود برای حفظ انسانیت اجتماعی ام، دست کم حفظ انسانیت اجتماعی ایرانی ام. اینجا که من زندگی می کنم ـ اسپوکن، ایالت واشنگتن ـ اگر گاه و بی گاه ـ بیشتر گاه ـ تلفنی از ایران نداشته باشم، روز ها و ماه ها یک کلام به زبان فارسی نمی شنوم. اگر این خزعبلات وبلاگی را ننویسم، نمی گویم که زبان فارسی را فراموش خواهم کرد ـ چون خاصیت یاد گرفتن این است که از آفت فراموشی مصون است، مگر اینکه انسان به عارضه ای جسمانی گرفتار شده باشد، مثلا سنته مغزی کرده باشد یا دچار آلزایمر شده باشد ـ اما ایرانی اجتماعی بودن را ممکن است فراموش کنم یا کرده باشم.

این است که این وبلاگ، ضمن خصوصی بودنش، برای من یکی بسیار عمومی ست. با وجود اینکه بخوبی می دانم که چه بسا هیچ کس به خود زحمت خواندن مطالب من را نمی دهد، باز هم در این فضای مجازی، برای مخاطبی مجازی می نویسم به خیال اینکه شاید بخواند و از مطالبم محظوظ شود، یا گره در ابرو بیاندازد که این طرهات نوشتن ندارد. ای مخاطب خیالی، اگر این مطلب را می خوانی، بدان که من به صدای بلند دارم فکر می کنم!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خودت خوب ميداني كه حتي يك مورد از نوشته هايت را نخوانده نميگذرم و همواره كلام روان و زيبايت را كه از طبع خاصي برخوردار است تحسين ميكنم. يادت هست مدتها پيش كه دل رنجورت غم گراني را در بطن خويش بدوش ميكشيد و روح خسته ات تاب و توان حركت قلم بر صفحه اي را نداشت و من دل نگران و آشفته هر لحظه وب لاگت را چك ميكردم شايد سطري را دريابم و گاه و بيگاه مقاله اي رامي خواندم و تا هفته ها خدا را شكر مي كردم كه هنوز داري مثل من دل خسته با سر نوشت كنار ميايي.
دوست عزيزم، با صداي بلند فكر كن. تو دوستداراني داري كه همواره تحسينت ميكنند و منتظر حرفهايت هستند.