پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

دلم تنگ است

باز چقدر دلم گرفته است!

باز چقدر هوای آن سرزمین پاک را کرده ام!

دلم برای عطر بهار نارنج تنگ است،

برای سنجاقک ها

که از فراز تیغه علف های کناره جویبار ها

جریان آب را رصد می کنند،

برای پروانه ها

که در گوش شقایق های وحشی

دامنه کوهپایه های دره لار

از خلسه دلپذیر بعد از ظهر های تابستانی

نجوا می کنند،

برای چشمه آب گزال دره

که رمه داران تشنه را

سیراب از اکسیر زندگی هزاران ساله می کند،

برای باران های ریز جنگل کلرد

که بوسه مرطوبشان را

چنان دزدانه بر گونه های آدمی می نشانند

که تا بخود بیایی

خیسی مطبوع تابستانی

تمام اندامت را در آغوش گرفته است،

برای زمزمه حظ آور موج های ریز دریای خزر

که نم نمک

از پای عریان ساحل بالا می روند،

برای کاج های بلند کویری

که در حسرتی دیرینه

بسوی کهکشان ها فریاد می کشند،

برای گل سرخ های حیاط سنگ فرش عمویم

که تمام الوان زیبا

و عطر های دل انگیز کویر را

در گلبرگ هایشان ذخیره کرده اند

و بی دریغ

زنبور های عسل را

به طعامی شیرین میهمان می کنند،

برای شمیم یاس های امین الدوله

آویزان از دیوار های کاه گلی

کوچه باغ های الهیه،

برای محبوبه های شب،

برای صدا های آشنایی

که آدمی را به

باقلا پخته و

فال گرو و

تمشک و

ذغال اخته و

شربت گلاب

دعوت می کنند،

برای عزاداران دسته های حسینی

که مظلومیتی دیرین را در

قالب خود آزاری وجد آوری

فریاد می زنند،

برای دخترانی

که تحقیر پدرسالاری هزاران سالانه را

در زیر لایه های تیره رنگ پارچه

پنهان کرده اند،

برای کودکانی

که در خاک و خل کوچه ها

آینده ای نامعلوم را بازی می کنند،

برای مردانی که در نی نی چشمانشان

بیم شکست

در پیکار نابرابر

با معیشت موج می زند،

برای بازار روز امام حسین

که در آن بوی غالب ماهی فروشی ها

هر رایحه دیگری را

فراری می دهد.

چطور بگویم که دلم تنگ است؟

هیچ نظری موجود نیست: