این شعر را سال ها پیش، قبل از خروج از ایران، نوشته بودم
بر بال انديشه با تو پرواز مي كنم،
بر فراز رفيع ترين قله هاي عشق،
دورتر از بخيل ترين نگاههاي حسود.
و تا بامداد،
با چشمان باز خالي از خواب،
در خلوت غرفه هاي خيال،
با تو،
جرعه جرعه شراب عشق مي نوشم،
و بامداد كه مي آيد،
گرماي آفتاب
بال انديشه را مي سوزاند؛
و من از فراز بلند ترين قله هاي عشق،
به مغاک تلخ ترين واقعيت سقوط مي كنم،
تا خمار پتك وار شراب عشق را،
در مصافي نابرابر تاب آرم؛
تا شامگاهي ديگر،
كه باز بر بال انديشه،
با تو پرواز مي كنم.
۱ نظر:
This poem reminds me of those old days.
ارسال یک نظر